آتشی ز کاروان جدا مانده
این نشان ز کاروان بهجا مانده
یک جهان، شرار تنها، مانده در میان صحرا
به درد خود سوزد، به سوز خود سازد
سوزد از جفای دوران، فتنه و بلای طوفان
فنای او خواهد، به سوی او تازد
من هم ای یاران تنها ماندم
آتشی بودم بر جا ماندم
با این گرمی جان، در ره مانده حیران
این، غم خود، به کجا ببرم؟
با این جان لرزان، با این پای لغزان
ره به کجا، ز بلا ببرم؟
میسوزم گرچه، با بی پروایی
میلرزم بر خود، از این تنهایی
من همه یاران تنها ماندم
آتشی بودم بر جا ماندم
آتشین خو هستی سوزم
شعله جانی بزم افروزم
بیپناهی محو یاران
بی نصیبی تیر روزم
من هم ای یاران تنها ماندم
آتشی بودم بر جا ماندم
asoa.ir
دیدگاهتان را بنویسید